
ای دوست به حال ما نظر کن ای پادشها ز ما گذر کن
دانی تو حکایت دلم را ای مه شب هجر ما سحر کن
جانا ز تو برنتابد این جان جانم به قدوم خود هدر کن
خلقی شده غرق خال رویت این مرکز عشق را دگر کن
شیرازه هستی ام تویی تو با ما به از این که هست سر کن
هرچند که خار چشمت هستم اما به بزرگیت گذر کن
نومید شدند مردم از من این مسّ وجود را تو زر کن
این ذرّه هلاک روت گشته فکری تو به حال بی ثمر کن
دوازدهم آبان ماه هزار وسیصد و هشتاد و هشت